کد مطلب:314116 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:180

دست دعا
تنظیم از: خودسیانی

براساس سرگذشت: آیتا. ت، تهران

نوشتم:

«مادر عزیزم من و «فرهنگ» گرفتار مشكلی لاینحلی شده ایم. می دانید كه دو سال از ازدواج ما می گذرد اما ما هنوز صاحب كودكی نشده ایم. اینجا همه نوع آزمایش انجام شده، مدتها تحت نظر پزشك بودم و دارو مصرف كردم، اما انگار بی نتیجه بوده و امیدی نیست. آیا صلاح می دانید برای معالجه به آنجا بیاییم یا جای دیگری را به این منظور سراغ دارید؟».

او خواست كه همراه شوهرم به آلمان برویم و ما رفتیم. آزمایشات انجام شد. گفتند:

هیچ كدام مشكلی ندارید.

مادر متخصص بیهوشی بود و مدتی در انگلیس مشغول كار بود، اما بعد به آلمان برگشته و همان اولین روزهای بازگشت به پدرم كه متخصص زنان و نازایی و در ضمن ایرانی است، ازدواج كرده بود. مادر آلمانی الاصل بود و علی رغم تمایل خانواده اش با پدرم پیوند زناشویی بسته و به آیین او گرویده بود. اینكه پدرم قبلا با او قرار كرده بود كه یك روز به ایران برمی گردد یا خیر، چیزی است كه من نمی دانم چون پدر چیزی می گوید و مادر چیزی دیگر، اما همین قدر می دانم كه از اولین روزهای كه خودم و آنها را شناختم، حس كردم كه پدر شاید همان طور كه می گفت به خاطر من از بودن در یك كشور اروپایی در عذاب است. ما، در «اشتوتگارت» در مهد تمدن اروپا بودیم و با توجه



[ صفحه 526]



به تمول پدر می توانستیم از هر لحاظ در رفاه باشیم. اما پدر را چیزی قوی تر از این رفاه ظاهری، به سوی خود می كشاند. چیزی كه او دیده بود و می دانست و من بی خبر بودم و همین بی خبری و كنجكاوی كه به لطف خدا به جانم افتاده بود، مرا همراه او به كشورش كشاند. پیش از اینكه برگردیم، میان پدر و مادر هر روز اختلاف و درگیری بود اما همه این اختلافات تنها یك علت داشت. پدر می خواست همراه خانواده اش به ایران برگردد و مادر راضی نمی شد كشور و خانواده اش را ترك كند. می گفت:

- مثل یك ایرانی نجیب و باشخصیت همین جا زندگی كن و آبروی هموطنانت باش. تو به عنوان یك متخصص می توانی خیلی مفید باشی. می توانی توی كار و تحصیلت پیشرفت كنی و كارهای مهمتری انجام بدهی.

پدر همه این حرفها را منطقی می دانست اما دلش شور آینده مرا می زد. می خواست مثل یك ایرانی در ایران زندگی كنم و بزرگ شوم. او در ایران چیزی را می دید كه به گفته خودش در آلمان و حتی با راهنمایی او من نمی توانستم به آن برسم. چیزی مثل یك فرهنگ. و همیشه می گفت:

- فرهنگ ایرانی را میان فرهنگ كشوری دیگر نمی شود پیدا كرد.

و حق با او بود. من و او بالأخره به ایران برگشتیم. مادر با تصمیم من و حس كنجكاویم درباره ایران منطقی برخورد كرد و در آخرین دقایق جدایی آهسته كنار گوشم گفت:

- پدرت مرد نازنینی است. آن قدر به او و اخلاق و شخصیت او اعتماد و اطمینان دارم كه نمی توانم مانع رفتن تو بشوم برای من هم شاید اگر دل كندن از خانواده و كشورم این قدر مشكل نبود، این طور به سعادتم لگد نمی زدم.

و من آن روز حس كردم هنوز پدرم را آن طور كه باید، نشناخته ام. ایران كه وطن پدری من به حساب می آمد، در همان اولین دقایق ورود به منزل پدربزرگ به دلم نشست. برایمان اسپند دود كردند، گوسفند قربانی كردند و جشن مفصلی به خاطر ورود ما برگزار شد و من از آن روز ایرانی شدم.

توی خانه مادربزرگ خیلی زود سر از اغلب رسوم جدید و قدیم ایرانی درآوردم.



[ صفحه 527]



آشپزی و هنرهای بسیاری كه اغلب زنهای اطرافیان از آن مطلع بودند، برایم شیرین و یادگیری شان آسان بود. توی این مدت به طور مرتب با مادر در ارتباط بودیم. تلفنی یا با نامه، گهی هم دیدار حضوری، او به خاطر من به ایران می آمد و من برای دیدار او به آلمان می رفتم. تا اینكه آخرین روزهای نوزده سالگی از راه رسید و برای من هم مثل هر دختر ایرانی خواستگار آمد. پدر نمی خواست هیچ كدام از خواستگاران را ببینم چون معتقد بود من باید درس بخوانم و توی یك رشته مفید متخصص بشوم. اما من دل به یكی از این خواستگاران بستم و از پدر خواستم كه اجازه بدهد من و فرهنگ با هم ازدواج كنیم و او مثل همیشه به خاطر من راضی شد و فرهنگ از اقوام پدرم بود و در رشته ی پزشكی تحصیل می كرد. جوان برازنده و سالمی بود. خانواده فهمیده و خوبی داشت. ازدواج ما باشكوهترین مراسمی بود كه به خود دیده بودم. خانه ای پشت قباله ازدواج من انداختند. پدر هم جهیزیه كاملی برایم تهیه دید من و شوهرم در میان دعای خیر خانواده زندگی را در كنار هم شروع كردیم.

من به تحصیل در رشته زبان آلمانی كه زبان مادریم بود، پرداختم و فرهنگ به تحصیل در دانشكده علوم پزشكی مشغول شد.

دو سال در كنار هم به خوشی زندگی كردیم اما كم كم حرف و كنایه های اطرافیان ما را به فكر بچه دار شدن انداخت. اما انار در تقدیر ما كودكی نبود. انجام معالجات متفاوت در ایران دنبال شد و بعد نامه ای به مادر نوشتم و همراه فرهنگ به آلمان رفتیم و از آنجا همراه مادر به انگلیس پرواز كردیم. توی انگلیس هم همان آزمایشات و معالجات انجام شد و نتیجه همانی بود كه در ایران و آلمان شنیده بودیم:

- هر دو از لحاظ جسمانی كاملا سالم هستید. بعید است كه نتوانید صاحب بچه بشوید.

چهار سال به معالجه و درمان گذشت و همه بی حاصل. باز به ایران برگشتیم. امیدوار بودیم كه روزی صاحب فرزند شویم. در این میان، فرهنگ به كلی عوض شده بود. با بچه های خواهر و برادر و اطرافیان خیلی گرم می گرفت. آن قدر كه والدینشان با حالت كنایه به من چیزی می گفتند. ولی انگار دیگر اندوه من برای او مهم نبود. دیگر از



[ صفحه 528]



غصه های من غصه دار نمی شد و با دردم آشنا نمی شد. همه وقتش را خارج از منزل می گذراند. یا در خانه ی اقوام نزدیك بود و یا توی بیمارستان. این وقت گذرانیهای او در خارج از منزل به حدی رسید كه از زندگی بیزار شدم و حالتهای افسردگی به سراغم آمد. كسی را نداشتم كه در خصوص این گرفتاری با او درد دل كنم. به یاد مادر افتادم و برایش نامه ای نوشتم. او هم در پاسخ نامه ام نوشت:

- اگر برایت امكان دارد، مدتی به اینجا بیا.

و من رفتم. وقتی غصه هایم را شنید، خندید و گفت:

- چه اهمیتی دارد كه تو بچه دار بشوی یا خیر عزیزم، اینكه مسأله مهمی نیست كه به خاطر آن زندگیت تهدید بشود.

شاید واقعا از نظر مادر اهمیتی نداشت. اما او فامیل شوهرم را نمی شناخت. از زبان هر كدام از آنها هر بار حرف تازه ای می شنیدم.

- طفلك اجاقش كور است... دختر جوان نازنینی است، افسوس... طفلك فرهنگ وارثی نخواهد داشت و...

حرفهای مادر و دلداری های او كمی مرا به زندگی دلگرم كرد تا اینكه به ایران برگشتم. اما اولین هفته پس از مراجعت من به ایران آن قدر سرد و كسل كننده گذشت كه باز افسرده شدم. به خصوص همان هفته متوجه شدم كه شوهرم زنی را صیغه كرده، احساس شكست می كردم. دیگر میلی به زندگی در من نبود. مردی كه به داشتن او افتخار می كردم، به خاطر بچه ای كه نداشتنش تقصیر من نبود، بی گفتگو با من به سراغ زن دیگری رفته بود. بلافاصله به سراغ پدر رفتم و التماس كردم كه كمكم كند تا از فرهنگ جدا شوم.

پدر با فرهنگ صحبت كرده و او در پاسخ پدر گفت:

من این زن را صیغه كرده ام تا برایمان كودكی بیاورد. بعد بچه مال من و آیتا است و این زن می رود. من حتی شناسنامه را به نام خودم و آیتا می گیرم.

بیچاره و مستأصل شده بود. اگر عذرخواهی ها و التماس های او نبود، همان موقع از او جدا می شدم اما او قول داد كه صیغه را پس بخواند و من سكوت كردم. یك سال گذشت و او مرا فریب داد و هنوز صیغه بین آنها جاری بود. تا اینكه یك شب وقتی



[ صفحه 529]



از منزل پدرم به خانه می آمدم شوهرم و آن زن را دیدم كه جلوی منزل خواهر شوهرم از اتومبیل پیاده شدند. گویا می خواستند به منزل او بروند. اعصابم به هم ریخت. خوب به خاطر دارم شب تاسوعا بود. و من توی خیابان های شلوغ شهر مثل باران اشك می ریختم و رانندگی می كردم. حواسم به رانندگی ام نبود یكباره یك دسته عزاداری مقابلم ظاهر شد تا آمدم اتومبیل را كنترل كنم، با پسربچه پنج شش ساله ای برخورد كردم. هراسان از اتومبیل پیاده شدم. پسرك سلامت بود اما از ترس گریه می كرد، پدرش به من نزدیك شد و پرسید:

خواهرم چرا این قدر عجله می كنی؟

و وقتی صورت خیس از اشك و چشم های قرمز مرا دید، گفت: چرا گریه می كنید؟

به او پاسخی ندادم، پسرك را بغل كردم تا به بیمارستان ببرم. پدرش قبول نمی كرد ولی حال مرا كه دید، پذیرفت. بین راه بغضم شكست و باز گریستم. تصویر آنچه كه دیده بودم، قلبم را لحظه به لحظه بیشتر می سوزاند. در مقابل پرسش پدر پسرك به حرف آمدم و ماجرای زندگیم را گفتم تا این كه به بیمارستان رسیدیم. همان بیمارستانی كه فرهنگ و پدر توی آن كار می كردند. جلوی در بیمارستان بهیارها و پرستارها كه مرا می شناختند، جلو آمدند و بچه را از من گرفتند. و برای اطمینان از سلامتی او آزمایش های لازم را انجام دادند. بچه كاملا سالم بود، در راه بازگشت وقتی می خواستم آنها را برسانم، پدر پسرك برایم حرف زد. از ایمان به خدا گفت و این كه باید به خدا توكل كرد و...

جلوی حسینیه كه رسیدیم، آنها پیاده شدند و من به اصرار مرد كمی صبر كردم. او رفت و یك ظرف چلوخورش قیمه برای من آورد و گفت:

همین امشب دعا كنید و نماز بخوانید و از حضرت ابوالفضل علیه السلام بخواهید كه حاجتتان را بدهد. اگر با خلوص نیت از او بخواهید او روی شما را زمین نمی اندازد. نذر كنید كه سال آینده اگر به مرادتان رسیدید، گوسفندی آورده و برای ناهار تاسوعا قربانی كنید. شما كه به همه دری زده اید، این راه را هم امتحان كنید.

از او جدا شدم و توی راه مدام به حرفهای او فكر كردم. به خانه كه رسیدم به عمه



[ صفحه 530]



زنگ زدم و راه و رسم نماز را پرسیدم. البته نماز را بلد بودم. اما مدتها بود كه نماز نمی خواندم و همان لحظه نذر كردم. سعی كردم بعد از آن دیگر نمازم را ترك نكنم. عجیب و غیرقابل باور است اما چهار ماه بعد باردار شدم ولی در این خصوص چیزی به فرهنگ نگفتم. زن صیغه ای او هم حامله بود. من سه ماهه بودم كه او دختری به دنیا آورد وقتی پنج ماهه بودم. شوهرم از بارداری من باخبر شد. هشت ماهه بودم كه روز ادای نذر من رسید. آن روز پدر پسرك را دیدم، مرا كه دید گفت:

خواهرم نذرت قبول. ابوالفضل العباس علیه السلام باب الحوایج است.

نذر حسینیه ادا شد. روز تاسوعا هم در منزل خودم برنج نذری پختم و میان همسایه ها پخش كردم. بعد هم به سفارش و درخواست مادر برای تولد فرزندم به آلمان رفتم. تا این كه پسرم به دنیا آمد. پسری بسیار زیبا و دوست داشتنی. چهره اش بی نهایت شبیه فرهنگ بود. طوری كه هر كس كه شوهرم را دیده بود، در همان دیدار اول اقرار می كرد كه:

چقدر شبیه پدرش است. چه پسری!... دو ماه بعد كه همراه پسرم به ایران برگشتم. اسمش را عباس گذاشته بودم. موافق میل فرهنگ نبود، اما به ناچار پذیرفت.

حالا كه این قصه را می نویسم، عباس سه ساله است، شب تاسوعا است و عباس بین جمع عزاداران سیاه پوشیده و زنجیر می زند. از عید به بعد به شیراز آمده ام. چون دیگر نمی توانستم بودن در آنجا را تاب بیاورم. فرهنگ زن صیغه ای اش را كه حالا با زرنگی زن عقدی او شده، به خانه آورده، دیروز شنیدم كه تمام فامیل های فرهنگ از دست او به ستوه آمده اند، من امروز به لطف خدا و حضرت عباس علیه السلام در كنار پسرم سعادتمندیم. عمه صدایم می كند. آخر قرار است به زیارت شاهچراغ برویم.

آمدم عمه جان... آمدم... [1] .



[ صفحه 531]




[1] مجله ي خانواده، ص 54، شماره ي 144، سال هفتم.